شاه عباس (3)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: شمال-رامسر

منبع یا راوی: گردآورنده: کاظم سادات اشکوری

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۶۵ - ۲۶۷

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دختر چوپان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: کچل و همدستانش

داستان شاه عباس و دختر چوپانی که با هوش و درایت خود توانست شاه عباس را از مخمصه نجات دهد.

شاه عباس روزی به شکار رفت. در کوه می گشت. روشنایی دید. به طرف روشنایی رفت. دختری دید پرسید: «پدرت کجاست؟» دختر جواب داد: «رفته دوست را از دشمن تمیز دهد.» شاه پرسید: «مادرت کجاست؟» دختر جواب داد: «رفته یکی را دو تا بکند.» شاه پرسید: «تو چه می کنی؟» دختر جواب داد: «من دو تا را یکی می کنم.» شاه عباس از هوش و دانائی آن دختر در شگفت ماند و همین که به قصر برگشت، گفت: «دختر چوپانی ست در فلان جا، بروید و او را برای من خواستگاری کنید.» پیش چوپان رفتند که دختر را خواستگاری کنند. چوپان گفت: «اگر دخترم حاضر باشد، من حرفی ندارم.» به دختر گفتند. دختر گفت: «من زن کسی می شوم که صنعتگر باشد.» قاصدان بازگشتند و پیغام دختر چوپان را به پادشاه رساندند. پادشاه گفت: «من که نمی توانم پادشاهی را ول کنم و به دنبال صنعت بروم، بهتر است شخصی را بیاورم و نزد آن شخص صنعتی یاد بگیرم.» یکی از صنعتگران را آوردند و شاه نزد آن شخص گلدوزی یاد گرفت. دستمالی را گلدوزی کرد و برای دختر چوپان فرستاد و پیغام داد که: «من این کار را یاد گرفته ام.» دختر پیغام فرستاد: «بسیار خوب! حالا من به همسری تو در می آیم.» شاه عباس با آن دختر ازدواج کرد. مدتی گذشت. روزی شاه عباس به داخل شهر رفت. کچلی بازی درآورده بود و مردم تماشایش می کردند و به او پول می دادند. کچل که بساطش را جمع کرد و رفت، شاه با خود گفت: «این کچل باید آدم مهمی باشد.» این بود که به دنبال کچل به راه افتاد و به «غار» ی رسید. کچل رفت توی غار و شاه عباس کنار در ماند. شاه نگاهی به داخل غار انداخت. غار پر از اشیاء قیمتی بود و بیست و نه نفر آنجا بودند که هر یک می توانست با بیست نفر برابری کند. شاه با خود گفت: «حالا چه کار کنم؟ اگر اینها مرا ببینند خواهند کشت.»کچل گشتی زد و به جلو غار آمد و دست پادشاه را گرفت و به داخل غار برد و گفت: «برو ته غار پهلوی آنها بنشین.» شاه عباس به ته غار رفت. شاه گفت: «اگر دو برابر آنچه گیرتان می آید به شما پول بدهم، باز هم با من کار دارید؟» گفتند: «نه!» شاه گفت: «نخ و سوزنی به من بدهید و تکه ای پارچه.» نخ و سوزن و تکه ای پارچه به پادشاه دادند. گفتند: «چند روز دیگر کارت تمام می شود؟» شاه گفت: «ده روز.» و ده روز نشست و یک «جقه» درست کرد و گفت: «این «جقه» را به شهر ببرید. از شما خواهند خرید.» کچل «جقه» را برداشت و به شهر برد. دختر چوپان از بالای قصر «جقه» را در دست کچل دید و شناخت و به فکر فرو رفت که: «شاه عباس مدتی ست رفته و پیدایش نیست.» اگرچه شاه عباس ماه به ماه می رفت و به قصر نمی آمد و ترس هم نداشتند که بالاخره بر می گشت. اما دختر جقه را که دید حال دیگری پیدا کرد و کچل را صدا زد که: «من خریدار جقه هستم.» کچل «جقه» را به دختر داد و دختر بر یقه جقه نوشته ای دید که: «من در فلان جا هستم، دو هزار تومان بابت این «جقه» بپردازید و بعد لشکر را بفرستید که هر یک از افراد اینجا با بیست نفر می تواند بجنگد.» دختر پول «جقه» را داد و کچل را مرخص کرد. کچل خوشحال و خندان به «غار» برگشت. اما دختر لشکری ترتیب داد. به «غار» رفتند و آن بیست و نه نفر را دستگیر کردند و هفت روز طول کشید تا از آن غار به شهر رسیدند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد